با تشکر از آقا فرزین برای ایجاد این تاپیک....
خوب بگید دیگه.....نظرم اینه که چون تو ایامه نزدیکه راهین نوریم.از جنوب و این جور جاها بگیم....
اول خدا روشکر میکنم که پارسال قسمت ما شد و اومدیم.
راستش من تا روز آخر جور نشده بود که بیام ولی به یاری خدا و لطف شهدا سفر جور شد و اومدم....
اون روز تو نمازخونه شنیدید اون خاطزه رو از آقای ملازینل....حالا من کاملش رو میگم(خاطراتی که مینویسم یه سریهاش رو از یه فایله روایت مینویسم.شاید بگید چرا یهو فایلو نمیذاری.منم میگم چون اگه بذارم شاید ارزشش از بین بره.به خاطر همینم آخر سر فایلو میذارم....)
خوب یه خاطره:
یه روز یه کاروان دانشجو رو آوردیم جنوب.یه دختری تو اینا بود همش میخندید و مسخره میکرد.رفتیم شلمچه مسخره کرد،رفتیم فلان جا مسخره کرد.....اومدیم طلاییه بهش گفتم بیا این خاک طلاییه رو بگیر با خودت ببر هر وقت دلت گرفت و احساس گناه کردی این خاکو بو کن و یاد اینجا بیفت تا تازه شی....این دخترم زد زیر این خاکا و گفت جمش کنید این مسخره بازیا چیه دیگه....
خلاصه رفتیم خرمشهر و شب خوابیدیم.صبح دیدم یکی داره در اتاق ما رو میزنه.درو وا کردم دیدم همون دخترست داره زار زار گریه میکنه میگه تو رو خدا منو ببر طلاییه.بهش گفتم چی شد تو که مسخره میکردی.گفت تو دیگه به من تیکه ننداز.دیشب که خوابیدیم یه شهیدی از طلاییه اومد به خوابم گفت تو نمیدونی ما هر کی میاد اینجا رو خودمون دعوتش میکنیم و همه با دعوت ما میان؟؟؟
تو با اجازه کی اومی تو خونه ما...به دختره گفتم آخه ما صبح باید بریم یه جا دیگه نمیتونیم دیگه برگردیم.گفت یا منو میبری طلاییه یا دیگه برنمیگردم کاشان.
خلاصه با ماشینه کاروان بردیمش طلاییه همین که رسیدیم این دیدم این دختر پا برهنه شد و دوید تو این خاکا.هی گریه میکرد و خودش رو میزد......
بله رفیق اینجوریه.........
فعلا یا علی.....