نوجوان بسیجی ، كنار خاكریز دراز كشیده بود. خسته بود و خیس عرق. نوار فشنگ های تیر باری كه به دور كمر و شانه هایش بسته شده بود، بر پهلوهایش فشار می آورد. كمی خود را جا به جا كرد. نگاهش را به كسی كه در كنارش نشسته بود، انداخت. مردی زانوهای خود را در بغل گرفته و نگاهش در دشت غرق شده بود. بسیجی ها را نگاه می كرد.
بسیجی هایی كه به ستون به هر سو می رفتند. امروز، روز تمرین بود؛ تمرین برای عملیاتی كه به زودی قرار بود انجام بدهند.
نوجوان بسیجی ، چهره خاك آلود مرد را برانداز كرد و پرسید:«اخوی ! مال كدام گردانی؟ توی گردان ما هستی؟!»
مرد، نگاهش را از دشت، به روی او برگرداند لبخندی زد و گفت:«نه برادر!»
نوجوان بسیجی، از طرز جواب دادن مرد خنده اش گرفت. با لحنی بی اعتنا گفت: «می دانستم! تا به حال تو را ندیده بودم.»
و بعد خود را كنار خاكریز جابه جا كرد و گفت: «ببین! فكر كنم گردان ما شب عملیات جلوتر از همه باشد. تو هم بیا گردان ما!»
مرد، دوباره نگاهش را به سوی دشت كشید و چیزی نگفت.
بسیجی می خواست همچنان با مرد صحبت كند؛ پرسید: «شنیده ای كه قرار است فرماندهلشكر بعد از تمرین، سخنرانی كند؟ تو او را تا به حال دیده ای؟!»
مردگفت: «بله!»
نوجوان گفت:«خوش به حالت ! من كه تا به حال او را ندیده ام.
اما تعریفش را شنیده ام! خیلی دوست دارم كه او را ببینم»
مرد، نگاهش را به روی او انداخت و سپس دوباره به دور دست ها چشم دوخت و آرام گفت: «او هم مثل همه بسیجی هاست؛ درست مثل آنها»
بسیجی نگاه تندی به او كرد. از گفته های مرد ناراحت شده بود. فكر كرد كه او چقدر خود خواه است.
چطور ممكن است «حاج عباس» ، فرمانده لشكر، مثل او باشد.
نوجوان بسیجی در حالی كه لحن صدایش اعتراض آمیز می نمود، گفت: «اصلاً می دانی حاج عباس كیست؟ هان…؟»
مرد چیزی نگفت؛ حتی نگاهش را هم برنگرداند. نوجوان بسیجی در حالی كه رویش را به سوی دیگر برگردانده بود، با صدای بلندی گفت: «بعضی ها خیلی خود خواه هستند! خیلی بی معرفت هستند… من دائم آرزومی كنم كه یك بار حاج عباس را ببینم، آن وقت تو می گویی كه او هم مثل همه بسیجی هاست؟!»
نوجوان بسیجی ، یكباره از جا بلند شد. نگاهش به سمت ستونی از بسیجی ها بودكه آماده حركت بودند. بی آنكه به مرد نگاه كند: گفت: «حالا بیا كمك كن تا این نوار فشنگ ها را ببندم…»
مرد به كمكش آمد . نوار فشنگ ها از دور كمر بسیجی باز شده بود. آن را از نو بستند.
نوجوان بسیجی سلاحش را برداشت. در حالی كه نمی خواست نگاهی توی صورت مرد بیندازد، گفت: «حالا اگر دوست داشتی بیایی گردان ما، به من بگو، شاید توانستم كاری برایت انجام دهم...بعد سخنرانی حاج عباس، بیا پیش من…»
بسیجی ، این را گفت و به راه افتاد . مرد بلند گفت: «خداحافظ….»
نوجوان بسیجی رویش را برگرداند. مرد، دست تكان می داد.
نوجوان دوید و در میان جمع بسیجی ها ناپدید شد.
روی زمین صافی كه دور تا دور آن را خاكریز گرفته بود، بسیجی ها جمع شده بودند. عده ای دیگر از بسیجی هااز میدان تمرین آمدند.
نوجوان بسیجی ، در میان جمع نشسته بود و به هر سو می نگریست . مرد را كه دید، بلند گفت: «بیا اینجا»
مرد برگشت. نوجوان بسیجی دستهایش را برای او تكان داد. مرد، او راكه دید،خندید و گفت: «سلام!»
چند نفری همراه او بودند. چیزی به آنها گفت و آمد كنار نوجوان و بر روی زمین نشست.
نوجوان بسیجی گفت:«كجا بودی؟!هر چقدر دنبالت گشتم پیدایت نكردم.»
مرد گفت: «توی میدان تیر بودم.»
نوجوان بسیجی از خوشحالی نمی توانست در یك جا بنشیند و مرتب جابه جا می شد. از مرد پرسید: « پس چرا تا حالا حاج عباس برای سخنرانی نیامده؟»
مرد با خنده گفت: «تو از كجا می دانی نیامده؟ شاید او یكی از همین هایی كه دراین جا هستند، باشد!»
نوجوان بسیجی خندید. نگاهی به مرد انداخت و گفت:« از تو خوشم می آید! خیلی ساده هستی! مرد حسابی! فرمانده لشكر را حتماً با اسكورت می آورند. تو دیگر كی هستی!؟»
مرد خندید و سرش را پایین انداخت.
همه آمدند . میدان پر شد از بسیجی هایی كه به نظم بر روی زمین نشسته بودند. یكی جلو روی همه قرار گرفت و شروع به صحبت كرد:
بسم الله الرحمن الرحیم . این آخرین تمرین قبل از عملیات بود كه انجام دادیم. برادر«عباس كریمی» ، فرمانده لشكر،در میدان تمرین حضور داشتند و الان هم قرار است در مورد عملیات صحبت كنند. تا برادر كریمی برای سخنرانی تشریف بیاورند،همه صلوات بفرستید…
صدای صلوات بلند شد. نوجوان بسیجی نگاهش را به اطراف كشید.
مرد از كنار او بلند شد و به طرف جلو رفت. پسرك با ناراحتی زیر لب گفت: «این دیگر كیست؟! آبروی آدم را می برد حالا كجا راه افتاد برود!؟»
مرد كه جلو روی همه قرار گرفت، صدایی هماهنگ از میان جمع به هوا برخاست:
- صلی علی محمد ،فرمانده لشكر حق خوش آمد.
نوجوان بسیجی حیران مانده بود. مرد شروع به صحبت كرد. نوجوان بسیجی احساس كرد در كوره ای از آتش است. صورتش داغ شده بود. هیچ صدایی را نمی شنید . نگاهش را به زمین دوخت. سخنرانی پایان یافت. جمع بسیجی ها به هم خورد. همه به دور فرمانده لشكر ریخته بودند و او را غرق در بوسه می ساختند، اما نوجوان بسیجی همان طور بر جای خود نشسته بود.
بلند شد،ایستاد و ناگاه به سوی جمع بسیجی ها شتافت. دیوانه وار جمع را شكافت و راهی به جلو باز كرد. سخت تقلا می كرد. شانه ها را می گرفت و خود را به جلو می كشید. خود را به حاج عباس رساند. لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد. نوجوان بسیجی پیراهن حاج عباس را بادست گرفت و با صدایی بغض آلود بلند گفت:«خوب چی می شد اگر همان اول می گفتی من فرمانده لشكرم…»
دیگر نتوانست هیچ چیز بگوید. بغض مجالش نداد. خود را در آغوش حاج عباس انداخت و صورتش را در میان دست های فرمانده لشكر پنهان كرد.
زندگی نامه سردار شهید حاج ابراهیم همت
وی در سال 1334در شهرضای اصفهان متولد شد . در سال 1354از دانشسرای تربیت معلم اصفهان فارغ التحصیل گردید و سپس در سال 1356برای گذراندن خدمت نظام وظیفه اقدام كرد . مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا به تدریس تاریخ پرداخت.
در ذیل، اشاره مختصری به فعالیت های بسیار همت داریم: عضویت در كمیته دفاع شهری و مبارزه با عناصر مسلح خوانین طاغوتی و ضد انقلاب و تشكیل سپاه شهرضا و تصدی امور فرهنگی تبلیغی این نهاد؛ سفری كوتاه به سیستان و بلوچستان جهت كارهای فرهنگی و تبلیغی و عمرانی در این استان، از بهمن 57تا اردیبهشت 1359؛ عزیمت به مناطق كردنشین غرب كشور و ورود به شهرستان پاوه و همكاری با سردار شهید ناصر كاظمی: فرماندار پاوه و فرمانده سپاه این شهر، برای مبارزه با ضد انقلابیون مسلح؛ مشاركت فعال در امور تبلیغی و فرهنگی سپاه و سرپرستی روابط عمومی سپاه پاوه و انتصاب به سمت فرماندهی سپاه پاوه از بهار 59تا آذر1359؛ فرماندهی كل جبهه های اورامانات و پاوه از آذر 59تا دی1360؛ عزیمت به سفر حج همراه سردار جاویدالاثر، حاج احمد متوسلیان و محمود شهبازی در مهر 1360؛ تا4 خرداد 1361؛ عزیمت به سوریه با سمت جانشین فرماندهی قوای محمد رسول الله(ص) و حضور فعال به همراه احمد متوسلیان در جبهه های سوریه و لبنان؛ تصدی سرپرستی امور تیپ در پی اسارت حاج احمد متوسلیان و بازگشت نیروها به ایران از تاریخ 21خرداد تا 15تیر 1361؛ فرماندهی تیپ 27محمد رسول الله(ص) از مرحله سوم و عملیات رمضان تا عملیات مسلم بن عقیل؛ فرماندهی قوای قرارگاه شهید بهشتی؛ فرماندهی لشكر27محمد رسول الله (ص)؛ تشكیل سپاه 11قدر و فرماندهی این سپاه، متشكل از پنج لشكر نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در نبردهای زین العابدین(ع)، والفجر مقدماتی و والفجر یك؛ فرماندهی لشكر 27در نبردهای والفجر چهار و عملیات ویژه خیبر؛ سرانجام شهادت در غروب روز هفده اسفند 1363در محل تقاطع جاده های جزایر مجنون شمالی و جنوبی.