هيچ وقت بيستی بودنت رو فراموش نکن...
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
هيچ وقت بيستی بودنت رو فراموش نکن...

تنها ره سعادت ايمان ، جهاد ، شهادت ، پيروی از ولايت
 
الرئيسيةالرئيسية  أحدث الصورأحدث الصور  جستجوجستجو  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 خاطرات دفاع مقدس....

اذهب الى الأسفل 
4 مشترك
نويسندهپيام
seyyed ali
مدير ارشد
مدير ارشد
seyyed ali


تعداد پستها : 26
Join date : 2010-02-11
Age : 30

خاطرات دفاع مقدس.... Empty
پستعنوان: خاطرات دفاع مقدس....   خاطرات دفاع مقدس.... Emptyالخميس فبراير 18, 2010 1:42 pm

سلام به همه رفقا و بروبچ...
خاطره آموزنده از شهدا و ایام دفاع مقدس خیلی داریم.ایشالا درس بگیریم.این تاپیک هم به همین منطور در ست شد...
بازم به خاطر ایام راهیان نور..... flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
seyyed ali
مدير ارشد
مدير ارشد
seyyed ali


تعداد پستها : 26
Join date : 2010-02-11
Age : 30

خاطرات دفاع مقدس.... Empty
پستعنوان: دیدار با شهید آوینی.....شهید زنده است   خاطرات دفاع مقدس.... Emptyالخميس فبراير 18, 2010 2:19 pm

شهید زندست.....
حاج عبدالله ضابط از فرماندگان تفحص و علمدار روایت گری بود.تعریف میکرد میگفت :
خیلی دلم میخواست تو این دنیا سید مرتضی آوینی رو ببینم.یه روز به رفقاش گفتم جور کنید ما آقا سید مرتضی رو ببینیم.
نشد.....بالاخره سید شهیدان اهل قلم تو فکه رفت رو مین و پر کشید/.....

یه دفه اومده بودیم با همین کاروانا مناطق جنگی و شب اومدیم مستقر شدیم.خوابیدم دیدم آقای آوینی اومد به خوابم.
تو خواب باهاش حرف زدم درد دلامو کردم و بعد گفتم آقا سید خیلی دوست داشتم وقتی تو زنده بودی ببینمت.
ولی خوب حیف نشد......خطاب به من گفت نگران نباش.فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرتم....
صبح بلند شدم گفتم آخه این چه خوابی بود این که خیلی وقته شهید شده.گفتیم حالا بریم ببینیم چی میشه.
بلند شدم رفتم سر قراری که با من گذاشته بود نیم ساعت دیر رسیدم.دیدم خبری از آوینی نیست
داشتم مطمئت میشدم که خواب و خیاله....سربازی که اون نزدیکی پست میداد اومد به من گفت آقا شما منتظر کسی هستی؟؟؟؟
گفتم آره با یکی از رفقا قرار داشتیم.پرسید چه شکلی بود؟؟؟براش توصیف کردم.گفتم موهای جو گندمی محاسنش این جوری بود
عینکش این شکلی بود.
گفت عجب .....رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیومدی .بعد که میخواست بره اومد پیش من گفت یه کسی میاد با این اسمو با این قیافه .بهش بگو آقا مرتضی اومد خیلی منتظر شد نیومدی کار داشت رفت.
و با انگشتش کنار این پل برای تو یه چیزی نوشته .برو بخون.
گریه میکرد این فرمانده تفحص و میگفت: به خدا قسم رفتم کنار پل دیدم نوشته:
فلانی آمدیم نبودی.وعده ما بهشت......سید مرتضی آوینی
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Aghdaee
کاربر ارشد
کاربر ارشد
Aghdaee


تعداد پستها : 65
Join date : 2010-02-14

خاطرات دفاع مقدس.... Empty
پستعنوان: رد: خاطرات دفاع مقدس....   خاطرات دفاع مقدس.... Emptyالخميس فبراير 18, 2010 3:26 pm

والا آدم نميدونه چي بگه
حالا يه خاطره هست انشاالله اگه بشه فردا ميگم
از جنگ 33 روزه لبنانه
يا علي
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Reza
مدير ارشد
مدير ارشد
Reza


تعداد پستها : 23
Join date : 2010-02-13

خاطرات دفاع مقدس.... Empty
پستعنوان: خيلي خوب بود   خاطرات دفاع مقدس.... Emptyالخميس فبراير 18, 2010 4:04 pm

فيض برديم سيد علي !
واقعا خوب بود !
بازم از اين پست ها بذار
راستي تو وبلاگ هم يكي از اين مطالبت و بذار!
يه وقت خالي نمونه !
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
seyyed ali
مدير ارشد
مدير ارشد
seyyed ali


تعداد پستها : 26
Join date : 2010-02-11
Age : 30

خاطرات دفاع مقدس.... Empty
پستعنوان: نترس....   خاطرات دفاع مقدس.... Emptyالجمعة فبراير 19, 2010 6:27 am

نترس رضا جون هوای وبلاگو دارم.....
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
seyyed amir hosien
عضو
عضو
seyyed amir hosien


تعداد پستها : 6
Join date : 2010-02-20

خاطرات دفاع مقدس.... Empty
پستعنوان: بسیجی بخند لبخنده گل قشنگه!   خاطرات دفاع مقدس.... Emptyالأحد فبراير 21, 2010 1:55 pm

بسم رب الشهدا و الصدیقین
می روم حلیم بخرم
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.

روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.

درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!



کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 11
ما تا آخرین قطره ی خون پای ولایت ایستاده ایم.یا علی
سید امیر حسین شفیعی
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Reza
مدير ارشد
مدير ارشد
Reza


تعداد پستها : 23
Join date : 2010-02-13

خاطرات دفاع مقدس.... Empty
پستعنوان: آفرین   خاطرات دفاع مقدس.... Emptyالأحد فبراير 21, 2010 2:32 pm

آفرین به آقا سید امیر حسین!
تو چرا قبلامطلب نمی ذاشتی ؟!
استعدادت توسط گروه مدیران کشف شد ، در ضمن پستت هم خیلی قشنگ بود !
امیدوارم بازم از این پست ها بذاری !
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
seyyed amir hosien
عضو
عضو
seyyed amir hosien


تعداد پستها : 6
Join date : 2010-02-20

خاطرات دفاع مقدس.... Empty
پستعنوان: بسیجی بخند لبخنده گل قشنگه!   خاطرات دفاع مقدس.... Emptyالإثنين فبراير 22, 2010 1:27 pm

بسم رب الشهدا و الصدیقین
ظهور آقا (عج)
رسم بود وقتی دو نفر به هم می رسیدند اولین سؤالی که میکردند این بود که تا کی منطقه هستی، چه وقت پایانی یا تسویه می گیری؟

و اگر شخص بنا نداشت جواب بدهد و می خواست طرف را سر گردان کند یا واقعاً می خواست بی حد و عدد در جبهه بماند می گفت: تا انقلاب مهدی (عج) و شنوده اگر عاقل و بالغ بود و از جنس خود برادران، تبصره می زد: البته اگر تا عید ظهور کند؟ و جواب می شنید: مسلماً!



از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

ما تا آخرین قطره ی خون پای ولایت ایستاده ایم.یا علی
سید امیر حسین شفیعی
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
خاطرات دفاع مقدس....
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» مداحی های دفاع مقدس
» پر فروش ترین کتاب دفاع مقدس

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
هيچ وقت بيستی بودنت رو فراموش نکن... :: مذهبی :: دفاع مقدس-
پرش به: